مولاناسلیمان صباحی بیدگلی

ساخت وبلاگ

تصویری دیده نشده از 
مولانا حاج سلیمان صباحی 

بیدگلی

آرامگاه مولانا حاج 
سلیمان صباحی بیدگلی

 

 وطن به بیدگل اما کسی ندیده صباحی   

 به دست شاخه ی گل یا به فرق سایه ی بیدم

 

این بیت از یکی  ازشاعران بزرگ ایران واز افتخارات شهرستان آران وبیدگل وخطه ی ادب دوست وادیب پرور بیدگل می باشد . حقیر برآن شدم تا شمه ای از زندگانی آن شاعر فرهیخته  را برای دوستداران شعر پارسی  بیان نمایم :

حاجی سلیمان صباحی، در شمار گویندگانی است که بعد از روزگار صفویه، لزوم پیروی از شیوه سرایندگان متقدم را شعار شاعری خویش کردند و بدین صورت کوشیدند تا با هرج و مرجی که رفته رفته در سبک هندی پدیدار آمده و شعر دلاویز فارسی را از مسیر مطلوب خود خارج کرده بود ، به مبارزه برخیزند.

صباحی خود در قطعه ای که به عنوان شاعر همزمان و همفکر خود رفیق اصفهانی سروده و در بخش مقطعات اشعار او دیده می شود، به پیروی خویش و گروه همداستان خویش از طرز گویندگان پیشین اشارت می کند  و می گوید :" بود طریقه ما اقتفای استادان ....." و مقصود وی از استادان ، شاعران بزرگ متقدم است.

زادگاه صباحی ، بیدگل در 12 کیلومتری شمال شرقی شهر کاشان واقع شده و نیز در همین شهر جهان را بدرود گفته و به خاک سپرده شده است. این شاعربزرگ همان طور که خود ایشان می فرمایند در زمانی می زیست (قرن 12 هجری)که دوره ی قحط سالی ادبی ایران بود او به همراه تنی چند از همکاران وبه عبارت دیگر دوستان خود از قبیل هاتف وآذر در صدد اصلاح این وضع نابسامان برآمدند  ومیوه ومحصول تلاش خود را برای شاگردان وآیندگان که ازآنجمله ملک الشعرای صبای کاشانی بود به ارمغان گذاشتند  

تاریخ ولادت وی به درستی معلوم نیست . خود نیز در اشعارش اشارتی بدان نمی کند ، همچنانکه زمان درگذشت او هم نامشخص است و تنها می توان گفت که درگذشت او در اوایل سلطنت فتحعلیشاه قاجار روی داده است.

صباحی بیشتر اوقات خود را در بیدگل سپری کرده وفقط سفرهای معدودی داشته اند از آنجمله سفر به بیت الله است که مولف آتشکده به آن اشاره کرده است ومسافرتهایی به قم وتهران وشیراز نموده است.مسافرت اوبه تهران درموقع بنای تکیه دولت است وسفر اوبه شیراز در موقع جلوس جعفر خان زند بوده است  

از حوادث رقت انگیز زندگی وی، سانحه زمین لرزه هول آور کاشان به سال 1196 هجری قمری است که بر اثر آن شاعر ، عائله خویش را از دست می دهد(صباحی یک زن وسه فرزند داشته است) و حاصل این فاجعه ، ترکیب بند تاثر آوری است که وی به مرثیت عزیزان از دست داده خود به یادگار گذاشته است.

صباحی ، با هاتف اصفهانی و آذر بیگدلی وشهاب ترشیزی  دوستانی همدل و استوار بوده اند . نسبت به آذر بیگدلی با حرمتی که شاگرد از استاد خود سخن می گوید یاد می کند، ظاهرا" مربی هنری و راهنمای وی در شاعری آذر بوده است و چنانکه آذر خود در شرح احوال صباحی در تذکره آتشکده خویش می نویسد ، تخلص صباحی را نیز همو برای وی برگزیده است. شهرت صباحی بیشتر در رشته مرثیه سرائی خاصه، یافتن ماده تاریخهای مناسب و ممتاز است. در دیوان او، مقدار کثیری ماده تاریخ در هر موضوع و مطلبی دیده می‌شود.

گاه در تاریخ فوت اشخاص و گاه در بنای مسجد یا عمارت نو بنیاد و گاهی برای جشن‌ها و عروسی‌های معاصرین خود، ماده تاریخ‌های بر جسته‌ای یافته‌است. صباحی، قصاید مفصلی نیز به همان شیوه عراقی، در باره رسول اکرم (ص) و خاندان نبوت به رشته نظم کشیده و مراتب خلوص نیّت و ایمان خود را ظاهر ساخته‌است. دیوانش شامل قصاید ، غزلیات ، رباعیات ، مراثی و تركیب بند است.

از آثار مشهور مولانا صباحی  چهارده بند مرثیه‌ای است که به اقتضای محتشم کاشانی در شهادت حسین ابن علی علیه السلام سروده و بر همه ترکیب بندهای که بعداز محتشم ساخته‌اند مزیت دارد.

به عقیده احمد کرمی ، در میان گروه شاعران بازگشت ادبی ، صباحی بیدگلی رتبتی ممتاز دارد. در سرودن انواع شعر طبع خود را آزموده و در هر صنف سخن به خوبی از عهده ادای آن برآمده است. صباحی در غزل شیرین و لطیف خود به سخن سعدی و حافظ توجه دارد و در قصیده ، کار قصیده سرایان بزرگ قرون پنجم و ششم سرمشق اوست و چنانکه شعر او گواهی است به تتبع آثار آنان کوششی فراوان داشته و به عظمت کار شاعرانی چون عنصری و فرخی و سنائی و مختاری و معزی و انوری و لامعی و ازرقی به دیده حرمت می نگریسته است . فتح الله خان شیبانی کاشانی قصیده سرای فحل و بزرگ دوره قاجاریه ، صباحی را در کار رجعت ادبی ، نخستین کس می شناسد و می گوید: " ... وضع بیان بکلی تغییر یافت و فصاحت و بلاغت در ظلمت شبهای رکاکت و قباحت الفاظ مشکله و استعارات بارده مستتر گشت و در اواخر ملوک زند..... صباحی بیدگلی ..... صبح صادق سخن را بالا کشید و به طریق شعرای باستان قصائدی چند به نظم آورد....." و مراد شیبانی ، از این رجعت ، عصر صفویه و سبک هندی نیست ، بلکه وی از انحطاط شعر فارسی را از آغاز دوره سلجوقیان می داند و صباحی را مجد شیوه شاعران باستان می شناسد که بدیهی است این سخن خالی از اغراق نیست . به هر حال تاثیر وجود صباحی در تحول ادبی بر بنیاد شیوه شاعران پیشین انکار ناپذیر است ، زیرا فتحعلیخان صبا ، ملک الشعرای دوران فتحعلیشاه و سر سلسله گویندگان عصر قاجاریه و مروج هنر شاعری در آن دوره ، پرورده مکتب اوست.

دیوان صباحی بیدگلی ، نخستین بار در سال 1338 هجری خورشیدی به تصحیح و مقابله شادروان پرتو بیضائی و اهتمام آقای عباس کی منش " مشفق کاشانی " صورت طبع یافته است. بار دیگر به كوشش جناب آقای احمد كرمی در زمستان1365 به چاپ رسیده است.

از این دیوان نسخه­های خطّی فراوانی بر جای مانده كه از معروف­ترین آن­ها است:

1- نسخه­ی خطّی متعلّق به كتابخانه­ی مجلس،به شماره 1015/353:3

2- نسخه­ای خطّی با تاریخ اتمام سه شنبه 23شعبان1222 متعلّق به آستان قدس رضوی،به شماره 5040

در پایان این نسخه ماده تاریخی در وفات مولانا صباحی از خامه­ی سحاب اصفهانی رقم خورده كه بیت آخر آن چنین است:

«سحاب از بهر ضبط سال تاریخ وفات او        رقم زد آه كز ملك فصاحت شد سلیمانی

 در مورد تاریخ وفات صباحی اختلاف وجود دارد وفات او بنابر ماده تاریخی که از سحاب ابن هاتف (م1222)دردست است سال 1208 هجری می باشد که چنین است :

غرض کلک سحاب از ضبط سال تاریخش     

 رقم زد آه کز ملک فصاحت شد سلیمانی

ولی از بعضی آثار صباحی  بر می آید که این ماده تاریخ فاقد صحت است ودرآن تحریف رخ داده است به عنوان مثال ماده تاریخی که استاد صباحی بیدگلی در اتمام عمارت جعفر قلی خان سروده (صباحی هم به تاریخ این رقم زد   که دایم باد معمور این عمارت)بیانگر این است که ایشان تا سال 1215 درقید حیات بوده اند حال اگر در ماده تاریخ سحاب به جای آه کلمه ی (وای) بگذاریم ویا کلمه ی (کز) را به صورت (که از) بخوانیم  سال 1218 به دست می آید که قرین صحت می باشد. دهخدا در فرهنگ خود سال وفات ایشان را 1206ه.ق ذکر کرده است.

مقبره این شاعر دوران زندیه در بیدگل قرار دارد و به تازه گی توسط هیئت امنای مردمی بازسازی و با گنبدی که یادآور معماری دوران زندیه است توسط مهندس مجید ستاری طراحی شده است یکی از کسانی که در راه بازسازی این مقبره همت گسترده ای انجام داد مهندس مسعود فرزانگان بیدگلی بوده و آقای رمضانعلی حیرانی یکی از کوشندگان اصلی در راه بازسازی مقبره می باشد . غزل صباحی بیدگلی که روی سنگ مزار او نقش شده است چنین است :

 

 مکش به­ خون پر و بالم که من هرآن­چه پریدم

                                                به غیـر گوشه­ ی بامـت نشـیمنی نگزیـدم

هـزار دانـه فـشاندنـد و رامـشان نشـدم مـن

                                               هـزار سـنگ به بالـم زدی و مـن نپریـدم

نـدیدم آن­که توانـم بـه او گـریختـن از تـو

                                              كه بود دام تو گسترده هر طرف كه دویـدم

نظّاره­ ی گل و گشت چمن به مرغ­ چمن خوش

                                              كه مـن به دام فـتادم، چـو زآشـیانه بریـدم

سـزد اگـر نفروشـم غـم تو را بـه دو عـالـم

                                              كه نقد عمـر ز كف دادم و غـم تو خریـدم

مرا به جرم چه کردی برون ز گلشن کـویت؟

                                           بری ز نخل تو خوردم؟گلی ز شاخ تو چیدم؟

وطـن به بـیدگل امّـا کسـی ندیـده صـباحی

                                        به دست، دسته­ ی گل، یا به فرق، سایه­ ی بیدم

                                    مولانا سلیمان صباحی بیدگلی

 

مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 241 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 213 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

 برای اطلاعات بیشتر رجوع شود به:

1.مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص259و260

 2.مجمع الفصحاءج2ص263تا266

 3.فرهنگ دهخدا

 4.بیضایی . پرتو – مجله ارمغان – دور18-اردیبهشت 1316-شماره 2

5.گلهای جاویدان حبیب الله نصیری فر ص ۴۳۹ و ۴۴۰

6.دیوان مولانا صباحی بیدگلی- با مقدّمه­ی آقای كرمی

7.تصویر نسخه­ی خطّی آستان قدس رضوی

8.مشاهیر كاشان

9.تاریخچه علم وادب در آران و بیدگل- تشكّری آرانی

10.الذریعه

11.ماهنامه كاشان شناخت ، سال پنجم، شماره 6

 برای آشنایی بیشتر با زندگینامه صباحی بیدگلی مراجعه شودبه: (به نقل از سایت (rasekhoon.net

تاریخ ادبیات ایران، دوره‏ى بازگشت (320 -313 / 2)، دایره‏المعارف فارسى (1552 / 2)، دویست سخنور (186 -185)، الذریعه (591 / 9 ،270 / 8)، ریحانه (413 -412 / 3)، سفینه المحمود (434 -426 / 2)، سیرى در شعر فارسى (153)، شخصیت‏هاى نامى (281)، فرهنگ سخنوران (547)، گنج سخن (165 -161 / 3)، لغت‏نامه (ذیل/ حاجى سلیمان)، مجمع الفصحا (572 -565 / 5)، مؤلفین كتب چاپى (365 -364 / 3)، نتایج الافكار (428 -427)، نگارستان دارا (215 -214).

مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 238 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

کنگره بین المللی بزرگداشت مولانا سلیمان صباحی بیدگلی

کنگره بین المللی بزرگداشت 
سلیمان صباحی بیدگلی

۹ الی 11 آبان ماه 1391
دانشگاه آزاد اسلامی کاشان
سایت رسمی کنگره بین المللی بزرگداشت سلیمان صباحی بیدگلی
http://www.sabahibidgoli.ir
مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 786 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

عکس کاروانسرای مرنجاب

مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 168 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

 

 

هاتف اصفهانی


 

تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی

علی‌الصباح روان شو به جستجوی صباحی

 

سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی

چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی

 

گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید

طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی

 

پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت

نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی

 

اگر به یاد غریبان این دیار برآید

حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی

 

بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی

شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی

 

به جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهد

صبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی

مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 209 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37


غرلیات

سر کوئی که هر دم جان دهد، صد بیگناه آنجا

                                             فغان کز بی پناهی ، بایدم بردن پناه آنجا

چه باکم از قفس ،اکنون که رفت از باغ گل بیرون  

                                           به حسرت بایدم چون زیست، خواه اینجا خواه آنجا

ز جیب شاخ گو ، بیرون نیارد سر گلی هرگز

                                          در آن گلشن که جز گلچین، کسی را نیست راه آنجا

بر آن در شادم از آه و فغانی، ورنه میدانم

                                         نمی دارد کسی گوشی، به حرف دادخواه آنجا

                         ندارد ره به سوی او کسی دیگر ، مگر گاهی

                         دهد حال صباحی عرضه باد صبحگاه آنجا

                        _______________________

ملک دل ویرانم ، کش زیر نگین بادا                ویرانیش از خواهد، ویران تر از این بادا

غیر از تو چو من نالد، نالان تر از این بادا           تا چند چنان باشد، یکچند چنین بادا

آن مه که تمام آمد ، امشب به خرام آمد         بر گوشه بام آمد، مه گوشه نشین بادا

ای دل طمع یاری؟ وز یار وفاداری؟                 آن گر شده بازاری ،این خانه نشین بادا

در بزم به کس تا او، غافل ننماید رو        چون چشم منش هر سو، چشمی به کمین بادا

تا می زکف اوباش، بستانم و نوشم فاش       یغما کن دل ای کاش، غارتگر دین بادا

پیش لبت از خنده، دارای یمن بنده               وز روی تو شرمنده، صورتگر چین بادا

                       بی لعل دل آرامم ، پر زهر بود جامم

                      تلخ است اگر کامم ، آن لب شکرین بادا 

                 ___________________________

گر به کف دامان به رغم آسمان آرم تو را

                                بر سر مهرای مه نامهربان آرم تو را

تو همایون طایر عرش آشیانی، من کیم

                                تا به دام خود توانم ز آشیان آرم تو را

                    _____________________

رسانیدم به پیری از غم یاری ، جوانی را

                                   که نه راه وفا داند، نه رسم مهربانی را

فراموشم مکن در سیر باغ ، ای مرغ آزاده

                                    به خاطر دار، حق صحبت هم آشیانی را

توانم درد و داغ عشق پنهان کرد، اگر پنهان

                                     توان کردن رخ کاهی و رنگ زعفرانی را

به ناکامی دهم گر در غم او جان ، من مسکین

                                     چه غم زین باشد آن شاه سریر کامرانی را؟

                ز عشق من ندارد گر صباحی آگهی یارم

                چرا دارد همین از بهر من ، این سرگرانی را؟

                  _____________________

سر بر قدمت هواست ما را                   بر سر بنگر چهاست ما را

زان دست که بر دعاست ما را               دانی که چه مدعاست ما را؟

جا ، جز در او کجاست ما را                  گر خواست و گر نخواست ما را

بر کوی مسیح ، ره ندانیم                   خاک در او ، دواست ما را

خوش کرده گدایی از خرابات               سلطان جهان گداست ما را

خاک در او به جان فروشند                 گفتی ، که بها کراست ما را

از بهر دعای آن جفا جوست                آن دست که بر خداست ما را

              جز دیر مغان گریز گاهی

               ز آسیب جهان کجاست ما را

                  _____________________-

از دیده نهفته ماهم امشب                   خون می چکد از نگاهم امشب

چشمم به مهی فتاده امروز                   کز چشم فتاده ماهم امشب

بر سوزش دل، ز سوزش هجر                 ای شمع ، تویی گواهم امشب

                  تو ریخته خون غیر را دوش

                  من آمده دادخواهم امشب

                ____________________-

ظلم است رها شود ز دامت              مرغی که نخست گشته رامت

خواهم شنوم همیشه نامت              آرد همه غیر اگر پیامت

آسوده تو در وصالی ای غیر               هجران کشد از من انتقامت

مرغ حرم از حرم طلبکار                    توفیق طواف طرف بامت

ای خواجه مرانش از در، امروز             زین جرم که پیر شد غلامت

مرغان چمن که پر فشانند                باشند در آرزوی دامت

هر چند که صبحم از تو شام است       خوش باد همیشه صبح و شامت

شیرین لب من گهی به یاد آر             از تلخی کام تلخکامت

بر جام جمش نمی کشد دل             آن کس که کشید، می ز جامت

افسون رقیب را مکن گوش               کافسانه شود، به ننگ نامت

مردیم ز شوق زخم دیگر                  کردیم تمام ، ناتمامت

                    نگشایدم از چمن دل امروز

                    روزی بودم امید دامت

               ______________________

زیر تیغ جفای او، از دل                رفتم آهی کشم وفا نگذاشت

شاد از آنم به درد تو، که مرا          در دل اندیشه دوا نگذاشت

گشت بیگانه از من و با من           دیگران را هم آشنا نگذاشت

                  ناله از من جدا نشد نفسی

                   یک نفس بی توام جدا نگذاشت

                   ___________________

ندانم دل غمم را به گفته است             که هر کس را که می بینم شنفته است

به خون، من خفته امشب با غم او            ندانم او، در آغوش که خفته است؟

ندارد گوش بر حرف من امروز                ندانم غیر در گوشش چه گفته است!

                  پی منزلگه مهرت صباحی

                  ز گرد کینه ، صحن سینه رفته است

                  _____________________-

چون ملک دل ، تو را شد، از جور به عنایت

                              سلطان چرا پسندد ویرانی ولایت

   افتاد ز آشیانه، مرغی زد این ترانه

                             یا هجر را کرانه، یا عمر را نهایت

 دل را ز غصه عشق، خاموش کرده بودم

                                زان لب شنید حرفی، شد بر سر حکایت

پیش توام تکلم، یا را نه از تظلم

                               تو غافل از ترحم، من فارغ از شکایت

                      گویی اثر نهشتند، در ناله صباحی

                      نه از منش جدایی، نه از تواش سرایت

                   _________________________-

مرا از گلعذاری خار خاریست                که خوار اوست هر جا گلعذاریست

متاع دل، برش پست ارمغانی است         به پیشش نقد جان کمتر نثاریست

دل از کف داده ناصح را بگویید                 کسی را گو ، که در دست اختیاریست

تو را از گرد من ننگ است ، ور نه             ز پی هر جا سواری را غباریست

درآیم کاش در جرگ سگانش                 به کوی او ، مرا هم اعتباریست

بیا تا با هم ای بلبل بنالیم                     مرا هم از گلی در سینه خاریست

                   صباحی را جدا از آستانت

                   نه روز آسایشی ، نه شب قراریست

               ________________________

بیند چو تو را ، باشدش از گفته ندامت              نادیده رخت آنکه مرا کرد ملامت

افتاد وصالش به قیامت، که شب هجر              روزیش ز پی نیست، مگر روز قیامت

                     ساقی دهدم جام و برد جام، غم از دل

                     بشتاب به میخانه، کرم بین و کرامت

               ______________________

گفتم توان ز لعل لبت کام جان گرفت              گفتا چو بگذری ز سر جان توان گرفت

صد بار بیش مرغ دل افتاد از آن به خاک          باز آن همان، به شاخ بلند آشیان گرفت

امروز ،میکده است که هر کس چو من در آن     با دست خالی آمد و رطل گران گرفت

گشتم به طرف باغ و ندیدم به غیر تو             سروی که زیر سایه آن ، جا توان گرفت

عیبم کنند خلق ، که پیری و عاشقی            خود روی او دل از کف پیر و جوان گرفت

ای آنکه با طبیب من افتاد کار تو                   عبرت توان ز کار من ناتوان گرفت

ای همنفس ، به آن بت عیسی نفس بگو       کز ناتوان خود خبری می توان گرفت

                   نخل قدمت به هر ثمر آراسته چه سود؟

                   چون بهره ای کسی نتواند از آن گرفت

                  ______________________

بر زمین کوی جانان ،نقش پای تازه ایست

                            گویی آن ناآشنا را آشنای تازه ایست

دیگر از خون کدامین بیگناه آلوده دست

                            کان بلورین پنجه رنگین از حنای تازه ایست

عارض است آن یاسمن، یا آیت رحمت بود

                           قامت است آن یا قیامت ، یا بلای تازه ایست

هر دم آلایی به خونی دامن و از رشک آن

                          بر سر خاک شهیدانت جفای تازه ایست

چون مرا کشتی ، مکن از تربتم کوته، قدم

                          کز توام هر لحظه چشم خونبهای تازه ایست

خواجه را از بنده ناید یاد، این رسمی است نو

                          خسرو از چاکر نپرسد، این بنای تازه ایست

              کیست می دانی صباحی گلستان عشق را

              داستان کهنه را ، داستانسرای تازه ایست

             ____________________________

مکش به خون پر و بالم که من هر آنچه پریدم

                        به غیر گوشه بامت نشیمنی نگزیدم

هزار دانه فشاندند و رامشان نشدم من

                       هزار سنگ به بالم زدی و من نپریدم

ندیدم آنکه توانم به او گریختن از تو  

                       که بود دام تو گسترده هر طرف که دویدم

نظاره گل و گشت چمن به مرغ چمن خوش

                        که من به دام فتادم ، چو ز آشیانه بریدم

سزد اگر نفروشم غم تو را به دو عالم

                        که نقد عمر ز کف دادم و غم تو خریدم

مرا به جرم چه کردی برون ز گلشن کویت؟

                        بری ز نخل تو خوردم؟ گلی ز شاخ تو چیدم؟

           وطن به بیدگل اما کسی ندیده صباحی

           به دست ، دسته گل ، یا به فرق شاخه بیدم


مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 200 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

باسمه تعالی

حاجی مولانا سلیمان صباحی، در شمار گویندگانی است که بعد از روزگار صفویه، لزوم پیروی از شیوه سرایندگان متقدم را شعار شاعری خویش کردند و بدین صورت کوشیدند تا با هرج و مرجی که رفته رفته در سبک هندی پدیدار آمده و شعر دلاویز فارسی را از مسیر مطلوب خود خارج کرده بود ، به مبارزه برخیزند.


صباحی خود در قطعه ای که به عنوان شاعر همزمان و همفکر خود رفیق اصفهانی سروده و در بخش مقطعات اشعار او دیده می شود، به پیروی خویش و گروه همداستان خویش از طرز گویندگان پیشین اشارت می کند  و می گوید :" بود طریقه ما اقتفای استادان ....." و مقصود وی از استادان ، شاعران بزرگ متقدم است.

زادگاه صباحی ، بیدگل در 12 کیلومتری شمال شرقی شهر کاشان واقع شده و نیز در همین شهر جهان را بدرود گفته و به خاک سپرده شده است.

تاریخ ولادت وی به درستی معلوم نیست . خود نیز در اشعارش اشارتی بدان نمی کند ، همچنانکه زمان درگذشت او هم نامشخص است و تنها می توان گفت که درگذشت او در اوایل سلطنت فتحعلیشاه قاجار روی داده است.

صباحی در سالهای جوانی به زیارت بیت الله الحرام نایل شده و چنانکه از آثارش پیداست ، روزگاری نیز در شهر شیراز مقیم بوده است. ظاهرا" بقیت عمر خود را به جز سفرهای کوتاه زمان، در شهر زادگاه خویش گذرانیده و به کار کشاورزی امر معیشت خود را هموار می کرده است.

از حوادث رقت انگیز زندگی وی، سانحه زمین لرزه هول آور کاشان به سال 1196 هجری قمری است که بر اثر آن شاعر ، عائله خویش را از دست می دهد و حاصل این فاجعه ، ترکیب بند تاثر آوری است که وی به مرثیت عزیزان از دست داده خود به یادگار گذاشته است.

صباحی ، با هاتف اصفهانی و آذر بیگدلی دوستانی همدل و استوار بوده اند . نسبت به آذر بیگدلی با حرمتی که شاگرد از استاد خود سخن می گوید یاد می کند، ظاهرا" مربی هنری و راهنمای وی در شاعری آذر بوده است و چنانکه آذر خود در شرح احوال صباحی در تذکره آتشکده خویش می نویسد ، تخلص صباحی را نیز همو برای وی برگزیده است.

به عقیده احمد کرمی ، در میان گروه شاعران بازگشت ادبی ، صباحی بیدگلی رتبتی ممتاز دارد. در سرودن انواع شعر طبع خود را آزموده و در هر صنف سخن به خوبی از عهده ادای آن برآمده است. صباحی در غزل شیرین و لطیف خود به سخن سعدی و حافظ توجه دارد و در قصیده ، کار قصیده سرایان بزرگ قرون پنجم و ششم سرمشق اوست و چنانکه شعر او گواهی است به تتبع آثار آنان کوششی فراوان داشته و به عظمت کار شاعرانی چون عنصری و فرخی و سنائی و مختاری و معزی و انوری و لامعی و ازرقی به دیده حرمت می نگریسته است . فتح الله خان شیبانی کاشانی قصیده سرای فحل و بزرگ دوره قاجاریه ، صباحی را در کار رجعت ادبی ، نخستین کس می شناسد و می گوید: " ... وضع بیان بکلی تغییر یافت و فصاحت و بلاغت در ظلمت شبهای رکاکت و قباحت الفاظ مشکله و استعارات بارده مستتر گشت و در اواخر ملوک زند..... صباحی بیدگلی ..... صبح صادق سخن را بالا کشید و به طریق شعرای باستان قصائدی چند به نظم آورد....." و مراد شیبانی ، از این رجعت ، عصر صفویه و سبک هندی نیست ، بلکه وی از انحطاط شعر فارسی را از آغاز دوره سلجوقیان می داند و صباحی را مجد شیوه شاعران باستان می شناسد که بدیهی است این سخن خالی از اغراق نیست . به هر حال تاثیر وجود صباحی در تحول ادبی بر بنیاد شیوه شاعران پیشین انکار ناپذیر است ، زیرا فتحعلیخان صبا ، ملک الشعرای دوران فتحعلیشاه و سر سلسله گویندگان عصر قاجاریه و مروج هنر شاعری در آن دوره ، پرورده مکتب اوست.

دیوان صباحی بیدگلی ، نخستین بار در سال 1338 هجری خورشیدی به تصحیح و مقابله شادروان پرتو بیضائی و اهتمام آقای عباس کی منش " مشفق کاشانی " صورت طبع یافته است.

 
مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 190 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

ترکیب بند در رثای امام حسین (ع)


افتاد شامگه به کنار افق نگون

 خور، چون سر بریده ازین تشت واژگون

افکند چرخ، مغفر زرین و از شفق

 در خون کشید دامن خفتان نیلگون

اجزای روزگار ز بس دید ،انقلاب

 گردید چرخ، بی حرکت، خاک، بی سکون

کند امهات اربعه ز آبای سبعه دل

  گفتی خلل فتاد به ترکیب کاف و نون

آماده قیامت موعود، هر کسی

 کایزد وفا به وعده مگر می کند کنون!

گفتم محرم است و نمود از شفق هلال

 چون ناخنی که غمزده آلایدش به خون

یا گوشواره ای که سپهرش ز گوش عرش

 هر ساله در عزای شه دین کند برون

یا ساغری است پیش لب آورده آفتاب

 بر یاد شاه تشنه لبان کرده سرنگون

جان امیر بدر و روان شه حنین

سالار سروران سر ازتن جدا، حسین

افتاد رایت صف پیکار کربلا

 لب تشنه صید وادی خونخوار کربلا

آن روز، روز آل نبی تیره شد که تافت

  چون مهر، از سنان سر سردار کربلا

پژمرده غنچه لب گلگونش از عطش

 وز خونش آب خورده خس و خار کربلا

لخت جگر، نواله طفلان بی پدر

 وز آب دیده شربت بیمار کربلا

ماتم فکند رحل اقامت ، دمی که خاست

 بانگ رحیل قافله سالار کربلا

شد کار این جهان ز وی آشفته تا دگر

 در کار آن جهان چه کند کار کربلا

گویم چه گذشت سرگذشت شهیدان که دست چرخ

 از خون نوشته بر در و دیوار کربلا

افسانه ای که کس نتواند شنیدنش

یا رب بر اهل بیت چه آمد ز دیدنش؟

چون شد بساط آل نبی از زمانه طی

 آمد بهار گلشن دین را زمان دی

یثرب به باد رفت، به تعمیر خاک شام

 بطحا خراب شد ، به تمنای ملک ری

سر گشته بانوان حرم گرد شاه دین

 چون دختران نعش به پیرامن جدی

نه مانده غیر او، کسی از یاوران قوم

 نه زنده غیر او کسی از همرهان حی

آمد به سوی مقتل و بر هر که می گذشت

 می شست ز آب دیده غبار از عذار وی

بنهاد رو، به روی برادر، که یا اخا

 در بر کشید تنگ پسر را که یا بنی!

غمگین مباش، آمدمت اینک از قفا

 دل، شاد دار، می رسمت این زمان ز پی

آمد به سوی معرکه آنگه زبان گشاد

گفت این حدیث و خون دل از آسمان گشاد:

منسوخ شد مگر به جهان ملت نبی؟

 یا در جهان نماند کس ازامت نبی؟

ما را کشند و یاد کنند از نبی، مگر

 از امت نبی نبود عترت نبی؟

حق نبی چگونه فراموش شد چنین؟

 نگذشته است آن قدر از رحلت نبی

اینک به خون آل نبی رنگ کرده اند

 دستی که بود در گرو بیعت نبی

یارب تو آگهی که رعایت کسی نکرد

 در حق اهل بیت نبی، حرمت نبی

این ظلم را جواب چه گویند روز حشر؟

 بر کوفیان تمام بود حجت نبی

ما را چو نیست دست مکافات، داد ما

 گیرد ز خصم،حکم حق و غیرت نبی

بس گفت این حدیث و جوابش کسی نداد

لب تشنه غرق خون شد و آبش کسی نداد

چون تشنگی عنان ز کف شاه دین گرفت

 از پشت زین قرار به روی زمین گرفت

پس بیحیایی آه – که دستش بریده باد-

 از دست داد دین و سر ازشاه دین گرفت

داغ شهادت علی ایام تازه کرد

 از نو جهان عزای رسول امین گرفت

بر تشت، مجتبی جگر پاره پاره ریخت

 پهلوی حمزه چاک ز مضراب کین گرفت

هم پای پیل ، خاک حرم را به باد داد

 هم اهرمن ز دست سلیمان نگین گرفت

از خاک ، خون ناحق یحیی گرفت جوش

 عیسی ز دار، راه سپهر برین گرفت

گشتند انبیا همه گریان و بوالبشر

 بر چشم تر، ز شرم نبی آستین گرفت

کردند پس به نیزه سری را که آفتاب

از شرم او نهفت رخ زرد در نقاب

شد بر سر سنان چون سر شاه تاجدار

 افکند آسمان به زمین تاج زرنگار

افلاک را ز سیلی غم، شد کبود روی

 آفاق را ز اشک شفق، سرخ شد کنار

از خیمه ها ز آتش بیداد خصم رفت

چون از درون خیمگیان بر فلک شرار

عریان تن حسین و به تاراج داد چرخ

پیراهنی که فاطمه اش رِشت، پود و تار

نگرفت غیر بند گران دست او کسی

آن ناتوان کز آل عبا ماند یادگار

رُخها به خون خضاب، عروسان اهل بیت

گشتند بی جهاز ، به جمّازه ها سوار

آن یک شکسته خار اسیریش ، در جگر

وین یک نشسته گرد یتیمیش بر عذار

کردند رو به کوفه پس آنگه ز خیمه گاه

وین خیمه کبود ، شد از آهشان سیاه

چون راهشان به معرکه کربلا فتاد

گردون به فکر سوزش روز جزا فتاد

اجزای چرخ منتظم از یکدگر گسیخت

اعضای خاک متصل از هم جدا فتاد

تابان به نیزه رفت سر سروران ز پیش

جمازه های پردگیان از قفا فتاد

از تندباد حادثه دیدند هر طرف

سروی به سر درآمد و نخلی ز پا فتاد

مانده به هرطرف نگران چشم حسرتی

در جستجوی کشته خود تا کجا فتاد

ناگه نگاه پردگی حجله بتول

بر پاره تن علی مرتضی فتاد

بیخود ، کشید ناله هذا اخی چنان

کز ناله اش بر گنبد گردون صدا فتاد

پس کرد رو به یثرب و از دل کشید آه

نالان به گریه گفت ببین یا محمداه:

این رفته سر به نیزه اعدا، حسین توست

وین مانده بر زمین تن تنها، حسین توست

آین آهوی حرم که تن پاره پاره اش

در خون کشیده دامن صحرا، حسین توست

این پرگشاده مرغ همایون به سوی خلد

کش پر زتیر، رسته بر اعضا ، حسین توست

این سربریده از ستم زال روزگار

کز یاد برده ماتم یحیی، حسین توست

این مهر منکسف که غبار مصیبتش

تاریک کرده چشم مسیحا، حسین توست

این ماه منخسف که برو، ز اشک اهل بیت

گویی گسسته عقد ثریا، حسین توست

این لاله گون عمامه که در خلد بهر او

معجر کبود ساخته زهرا، حسین توست

اندک چو کرد دل تهی از شکوه با رسول

گیسو گشود و دید سوی مرقد بتول:

کای بانوی بهشت، بیا حال ما ببین

ما را به صد هزار بلا مبتلا ببین

در انتظار وعده محشر چه مانده ای؟

بگذر به ما و شور قیامت به پا ببین

بنگر به حال زار جوانان هاشمی

مردانشان شهید و زنان در عزا ببین

آن گلبنی که از دم روح الامین شکفت

خشک از سموم بادیه ی کربلا ببین

آن سینه ای که مخزن علم رسول بود

از شست کین نشانه تیر جفا ببین

آن گردنی که داشت حمایل ز دست تو

چون بسملش بریده ی تیغ جفا ببین

با این جفا نیند پشیمان ، وفا نگر

با این خطا زنند دم از دین، حیا ببین

لختی چو داد شرح غم دل به مادرش

آورد رو به پیکر پاک برادرش :

کای جان پاک ، بی تو مرا جان به تن دریغ

از تیغ ظلم، کشته تو و زنده من دریغ

عریان چراست این تن بی سر، مگر بُوَد

بر کشتگان آل پیمبر کفن دریغ؟

شیر خدا به خواب خوش و کرده گرگ چرخ

رنگین به خون یوسف من پیرهن دریغ

خشک از سموم حادثه گلزار اهل بیت

خرم ز سبزه دامن ربع و دمن دریغ

آل نبی غریب و به دست ستم اسیر

آل زیاد کامروا در وطن دریغ

کرد آفتاب یثرب و بطحا غروب و تافت

شعری ز شام باز و سهیل از یمن دریغ

غلطان ز تیغ ظلم، سلیمان به خاک و خون

وز خون او حنا به کف اهرمن دریغ

گفتم ز صد یکی به تو حالِ دلِ خراب

تا حشر مانَد بر دل من حسرت جواب

چون بی کسان آل نبی دربدر شدند

در شهر کوفه ناله کنان نوحه گر شدند

سرهای سروران همه بر نیزه و سنان

در پیش روی اهل حرم جلوه گر شدند

از ناله های پردگیان ، ساکنان شهر

جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند

بی شرم امتی که نترسیده از خدا

بر عترت پیمبر خود پرده در شدند

ز اندیشه نظاره ی بیگانه، پرده پوش

از پاره معجری به سر یکدگر شدند

دست از جفا نداشته بر زخم اهل بیت

هر دم نمک فشان به جفای دگر شدند

خود بانی مخالفت و آل مصطفی

در پیش تیر طعنه ی ایشان سپر شدند

چندی به کوفه داشت فلک ،تلخکامشان

آنگه ز کوفه برد به خواری به شامشان

شد تازه چون مصیبتشان از ورود شام

از شهر شام خاست عیان رستخیز عام

ناکرده فرق آل نبی را ز مشرکان

افتاده اهل شهر در اندیشه های خام

داد این نشان به پردگیی، کاین مرا کنیز

کرد آن طمع به تاجوری، کاین مرا غلام

گفت این به طعنه کاین اسرا را وطن چه شهر؟

گفت آن به خنده سید این قوم را چه نام؟

دادند بر یزید چو عرض سر سران

پرسید ازین میانه حسین علی کدام؟

بردند پیش او سر سالار دهر را

می زد به چوب بر لبش و می کشید جام

گفتا یکی ز محفلیان شرمی ای یزید

می زد همیشه بوسه برین لب، شه انام

کفری چنین و لاف مسلمانی ای یزید؟!!!!

ننگش ز تو یهودی و نصرانی ای یزید

ترسم دمی که پرسش این ماجرا شود

دامان رحمت از کف مردم رها شود

ترسم که در شفاعت امت به روز حشر

خاموش ازین گناه، لب انبیا شود

ترسم کزین جفا نتواند جفاکشی

در معرض شکایت اهل جفا شود

آه از دمی که سرور لب تشنگان حسین

سرگرم شکوه با سر از تن جدا شود

فریاد ازان زمان که ز بیداد کوفیان

هنگام دادخواهی خیرالنسا شود

باشد که را ز داور محشر امید عفو

چون دادخواه، شافع روز جزا شود

مشکل که تر شود لبی از بحر مغفرت

گرنه شفیع، تشنه لب کربلا شود

کی باشد اینکه گرم شود گیر و دار حشر؟

تا داد اهل بیت دهد کردگار حشر

یارب بنای عالم ازین پس خراب باد

افلاک را درنگ و زمین را شتاب باد

تا روز دادخواهی آل نبی شود

از پیش چشم، مرتفع این نه حجاب باد

آلوده شد جهان همه از لوث این گناه

دامان خاک، شسته ز طوفان آب باد

برکام اهل بیت نگشتند یک زمان

در مهد چرخ، چشم کواکب به خواب باد

لب تشنه شد شهید، جگر گوشه ی رسول

هرجا که چشمه ایست ، به عالم سراب باد

از نوک نیزه تافت سر آفتاب دین

در پرده ی کسوف، نهان آفتاب باد

آنکو دلش به حسرت آل نبی نسوخت

مرغ دلش بر آتش حسرت کباب باد

در موقف حساب، صباحی چو پا نهاد

جایش به سایه ی عَلَم بوتراب باد

کامیدوار نیست به نیروی طاعتی

دارد ز اهل بیت، امید شفاعتی

 

مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 198 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37

درتارخ نصب آینه در حرم حضرت امیر المومنین(ع)

ملاذو ملجاء سادات ، باقر آنکه ازو

زمانه آفت عین الکمال دور کند

به بارگاه فلک اشتباه شاه نجف

که چشم مهر ز خاک درش زرور کند

علی عالی اعلا که رویش آینه ایست

کزو فروغ جمال ازل ظهور کند

زمین درگهش از نور مهر مستغنی است

چو جلوه در کف جم ساغر بلور کند

به زیر دامن خود چرخ مجمر خورشید

ازان برد که ز خاک درش بخور کند

تمتعی نبرد خصم از فروغ درش

چه بهره حاصل از آیینه چشم کور کند

به تحفه برد دو آیینه بهر امیدی

که التفات سلیمان به بذل مور کند

دو آینه که به جای دو چشم آن حرم است

کزان نظاره ی نزدیک و سیر دور کند

درآن دو آینه هر گه نظر گشاید کس

نظاره ی رخ غلمان و روی حور کند

چو این دو آینه شد نصب،  از شعاع، همان

کند که گاه تجلی فروغ طور کند

نوشت کلک صباحی برای تاریخش:

ازین دو آینه مهر اکتساب نور کند

مولاناسلیمان صباحی بیدگلی...
ما را در سایت مولاناسلیمان صباحی بیدگلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محسن رضوانیان بیدگلی sobahy بازدید : 227 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1391 ساعت: 17:37